رنسانسی که نبود
قرن های 15و16 میلادی به دورهی رنسانس معروف است که حاصل آبستن این دوران، پیدایش مدرنیته بود. شکست این دوران در عصر ما مشهود است. یعنی مدرنیته تمامیت خود را عرضه کرده و چیزی دیگر برای عرضه به میدان بشری ندارد.
رنسانس را مبدا نوزایی غرب دانسته اند. خروج از تاریکی و عقب ماندگی ای که علت تامهی آن را حاکمیت کلیسا پنداشته و راه برون رفت از این عقب ماندگی را رهایی از دین و مبانی معنوی مسیحی آن دانسته اند. رنسانس حرکت به سوی زوال حاکمیت کلیسا در مغرب زمین است.
پرداختن به این موضوع از این جهت مهم است که زمزمه هایی از رنسانس اسلامیشنیده میشود که اگر علت رنسانس غرب را ندانیم ممکن است ما هم دچار بحبوحه ای شویم که غرب، نابسامانی آن را فهمیده و به فکر رهایی از آن است.
سوال مهم این است که جرقه های اصلی این رنسانس چگونه صورت گرفت؟
با فتح اندلس زمینه ای برای مطالعهی آثار مسلمانان شکل گرفت و همچنین مهاجرت مسلمانان به سرزمین های غربی باعث آشنایی غربی ها با مبانی جدید علوم شده بود. به همین خاطر است که قرن 13 میلادی به قرن ترجمهی آثار مسلمانان به زبان های اروپایی معروف است. اما این آشنایی با علوم جدید، مضراتی هم برای غرب داشت. در جهان اسلام نزاعی بین دین و علم نبود و علم در سایه دین و مبانی معرفتی آن رشد کرده بود. اما در غرب این آشنایی، با دین مسیحیت تعارض ایجاد کرده بود و باعث نزاع بین دین مسیحیت و علوم جدید شده بود. این نزاع بر سر آن بود که این سوالاتی که به تازگی مطرح شده بود جواب مسیحی نداشت؛ اما جواب اسلامیچرا. یعنی در اسلام میشد گفت که زمین کروی است و در حال حرکت است بدون آنکه به دین ایرادی وارد شود. اما در مسیحیت این گونه نبود بلکه به نزاع منجر میشد و باعث تشکیل دادگاه های تفتیش عقاید و کتاب سوزی و عالم سوزی میگشت. عامل اصلی این جرقه به وسیله خود اسلام زده شد و این ناکامیدینی، به مسیحیت مربوط بود نه اسلام. زیرا زمانی دینی ناکام است که با مبانی عقلی و علوم جدید که حاصل شده تناقض داشته باشد. در حالی که اسلام خود تکمیل کننده و سوق دهنده به سمت این علوم جدید است.
سوال مهم دیگر این است که چرا این رنسانس دینی به جای نوزایی، بازگشت به صد ها سال قبل یعنی دوران ارسطو و افلاطون را به همراه داشت.؟ چرا به معنای واقعی کلمه، رنسانس صورت نگرفت؟
در قرون وسطی که سدهی حاکمیت کلیسا در غرب است، کلیسا به نام دین، مدعی دفاع از حاکمیت الهی و پاسداری از ازرش های فطری بود. مردم در گرو باور به غیب و در جستجوی بهشت، حکمیت کلیسا را رها نمیکردند. کلیسا در دو بعد عملی و علمی، خلاف فطرت عمل میکرد. از سویی هیچ یک از انجیل های چهارگانه ره آورد مستقیم وحی نبود بلکه نوشته هایی بودند که از بین ده ها انجیل، کلیسا آنها را به رسمیت شناخته بود. اربابان کلیسا میکوشیدند با قداست بخشیدن به نویسندگان آنها، چهره ای الهی به این انجیل ها ببخشند. ویژگی بشری انجیل ها سبب شده بود که در آنها اشتباهات بسیاری دیده شود و در بعضی موارد با معرفت عقلی و حسی انسان نیز منافی باشد. کلیسا به علت قداست بخشیدن به این کتاب ها مجبور به دفاع از آنها بود و به همین دلیل اینجا بود که کلیسا در مواجهه با سوالات جدید و نظریاتی که مطرح شده بود به نزاع پرداخت و بر این نظریات عقلی، جاهلانه خط بطلان کشید.
در بعد عملی نیز کلیسا دچار انحراف شده بود و برای مشارکت در قدرت، به توجیه ستم حکومت میپرداخت. اربابان کلیسا از آنجا که خود را حاکمان بهشت میدانستند پیشاپیش به فروش آنها پرداختند. روی آوردن مدعیان دین به سوی دنیا، سبب شد دیگران نیز در همین راه قدم بگذارند و آخرین شعله های هدایت فطری که راه غیبت را در معرض دید انسان قرار میداد خاموش گردد. کلیسا را به خاطر انحرافاتی که در مسیحیت به وجود آورده بود، عامل اصلی انحراف مسیحیت باید دانست. اکنون غرب با آگاهی از این عقب گرد جاهلانهی خود که رنسانس میخواندش، چرا باز بر همان حال باقی مانده و به فطرت اصلی خود رجوع نمیکند؟
نویسنده: حسین حمزه